یاد تو...
نویسنده: سمیرا(دوشنبه 85/3/1 ساعت 11:12 عصر)
مرا از یاد برد آخر
ولی من به جز او عالمی را بردم ازیاد...
دیدن یار...
نویسنده: سمیرا(شنبه 85/2/30 ساعت 12:52 عصر)
ای ماه بلند بهر کدام دیار آمده ای؟
لب تشنه شدی یا بهر شکار آمده ای؟
نه تشنه بدم نه بهر شکار آمده ام...
دلتنگ بدم د یدن یارآمده ام...
تا کی؟
نویسنده: سمیرا(پنج شنبه 85/2/28 ساعت 10:2 عصر)
اگر ماهی به زیر ابر تاکی؟
مسلمانی به دین گبر تاکی؟
اگر دانی که عاشق کشتنی ست
بکش ای بی مروت صبر تاکی؟
بینمان...
نویسنده: سمیرا(دوشنبه 85/2/25 ساعت 7:30 عصر)
می ترسم از تفاوت محسوس بینمان
از حرفهای مبهم و مایوس بینمان
ما در مسیر زندگی در احتمال عشق
اما حضور وحشی کابوس بینمان
حالا سفر یک فاصله یعنی که بعد از این
در اضطراب دایم و افسوس بینمان
کفتارها عشق مرا فریاد میزنند
آری شبیه ناله ناقوس بینمان...
سازش عاشقانه را دریاب
های و هوی جوانه را دریاب
با نوا و صدای پر شورت
گویشی جاودانه را دریاب
در گذر از سکوت خواهش ها
سالهای فسانه را دریاب
نرم نرمان به سان زورق مهر
ساحلی بی کرانه را دریاب
با نسیمی پر از شکوفه های یاس
عشق و شور یگانه را دریاب
ققنوس...
نویسنده: سمیرا(شنبه 85/2/23 ساعت 8:57 عصر)
آخرین آواز ققنوس قصه شور حقیقت
قصه دل کندن از خاک روبه سوی بی نهایت...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران است تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای دردامن اندوه کشیدم نگسستم نرمیدم رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم فریدون مشیری
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران ...
تا از دلم بشویی غم های روزگاران....
زیستن چگونه آسان است ؟
آن سان که چشمهایت
مردگانی را سخت خیره و
سخت ساکن و
سخت مرده خواهند دید
اگر ابر بودی به انتظارت می نشستم
اگر مهر بودی در پرتوات خود را گرم می کردم
اگر باد بودی چون برگ خزان خود را به دست تو می سپردم
اگر خدا بودی به تو ایمان می آوردم
تا بدانی که دوستت دارم...
|