چشمانش را بست و شمرد:
یک ،دو،سه و....
به ده که رسید،گفت :بیام؟
صدایی نشنید...
دوباره با صدای بلندتری گفت:بیام؟
بازهم صدایی نشنثید...
باردیگر با تمام قدرت فریاد کشید:بیام؟
این بارهم کسی جوابش را نداد!
سرانجام طاقتش تمام شد. دستهارا از روی چشمانش برداشت و به اطراف نگاه کرد.
همه رفته بودند!
بعد از آن هیچ وقت(( قایم باشک)) بازی نکرد.....