غمت ای دوست ندیدی چه پریشانم کرد
لرزه بر خانه ام انداخت و ویرانم کرد
آتشی بال و پر مرغ دلم را سوزاند
که گواهم شدو یکباره مسلمانم کرد
روز و شب ورد زبانها شده چشمان ترم
آیه خال لبت قاری قرآنم کرد
همه جا رنگ کویر است و به خشکی زده ایم
خبر آمدنت تشنه بارانم کرد
قلب من پر درد است و دلم بی تاب
زخم نامردمی اینگونه هراسانم کرد
رد پای تو لب پنجره ام پیداست
با همان عطر قدیمی که غزلخوانم کرد
گفتم ای دوست رهایم کن از این کوچه سرد
این همه سایه خاموش پریشانم کرد
سر چشمان دلم کاش قدم بگذاری
حسرت دیدن تو بی دل و بی جانم کرد.......