وقتی رفتی،عکس یادگاری ات را قاب کردم و به دیوار زدم.
تو هرروز به من لبخند می زنی.اما لبخند تو خشکیده!
پلک نمی زنی،نفس نمی کشی و مرا نمی بینی.
تو دیگر نیستی....
اما هنوز از چهار چوب قاب،به من لبخند می زنی.
اما چرا خنده هایت مرا به گریه می اندازد؟
به تنهایی و دلتنگی من می خندی؟
دلم به درد آمده،دیگر تورا در عکسی-درقاب عکس چوبی میخ شده به دیوار-نمی خواهم.
دلم میخواهد راه بروی،حرف بزنی،لبخندی...
واگر خواستی،گریه هم بکنی.
من تورا می خواهم،نه خاطره قاب گرفته روی دیوارت را....
کاش هرگز نمی رفتی....
.......