سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس دانش نرمش و اساس نادانی درشتی است . [امام علی علیه السلام]   بازدید امروز: 1  بازدید دیروز: 2   کل بازدیدها: 158453
 
زمزمه های شبانه... - این وبلاگ عنوان نداره
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده || نامه های بی پاسخ
تا قیامت در انتظارت
غمنامه
دل نوشته
یاد ایام....
روزهای خوب...
بخاطر ماه...
زمزمه های شبانه...

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || زمزمه های شبانه... - این وبلاگ عنوان نداره
سمیرا
آمدی رفت زدل صبر و قرارم بنشین بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین دل و دین بردی و اکنون پی جان آمده ای بنشین تا به تو آن هم بسپارم بنشین

|| لوگوی وبلاگ من || زمزمه های شبانه... - این وبلاگ عنوان نداره

|| لینک دوستان من || خانه متروک
رضا و مهتاب
زندگی با عشق معنی پیدا میکند
**پرنده تنهایی**
ندای شرق
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
تنهایی مرام عشقه
معلم،عشق،دانشجو
غروب سیاه
JUST REAL LOVE
انگشت نما
یادداشتهای پراکنده یک عاشق
ستاره ساحل
مسیر سبز
ع + ش+ ق
سیمین بر
همسفران عشق
گلچیده ها
دلکده اشکان گنجی
کوچه های قلبم
صلیب
تمام زندگی من...

|| لوگوی دوستان من ||















|| اوقات شرعی ||


|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
فاصله....
نویسنده: سمیرا(جمعه 86/1/17 ساعت 9:9 عصر)

فاصله را تو یادم دادی

وقتی با لبخند

دور شدی از من

عکاس بهتر از ما فاصله را می فهمید

تو در عکس نیستی

فاصله یعنی تو



باتشکر از نظرشما! ( )

::گذرگاه زمان....::
نویسنده: سمیرا(شنبه 86/1/11 ساعت 10:26 عصر)



باتشکر از نظرشما! ( )

مهمان خاطره ها...
نویسنده: سمیرا(دوشنبه 86/1/6 ساعت 11:53 صبح)

 روزی نگاه خواهم کرد

 به خطوط سیاه دفتر خاطرات

 با من سخن خواهند گفت

 آری ...

 می گذرد این روزگار

 نه خنده ها می مانند

 نه اشک ها و غم ها

 همگی می روند فقط خاطره ها

 در ذهن من و تو به یادگار می ماند
 
اما بر نخواهم گشت

به این دوران ،به آن دوران

و فقط من مهمان
خاطره ها خواهم بود

مهمان خاطره ها

...

 

 



باتشکر از نظرشما! ( )

اشکی در گذرگاه تاریخ...
نویسنده: سمیرا(چهارشنبه 86/1/1 ساعت 5:6 عصر)

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی پی مروت ابلهی است

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه سکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست  

مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان میکنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
 
صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است

 



باتشکر از نظرشما! ( )

کاش هر گز نمی رفتی...
نویسنده: سمیرا(جمعه 85/12/25 ساعت 12:46 عصر)

 وقتی رفتی،عکس یادگاری ات را قاب کردم و به دیوار زدم.

 تو هرروز به من لبخند می زنی.اما لبخند تو خشکیده!

 پلک نمی زنی،نفس نمی کشی و مرا نمی بینی.

 تو دیگر نیستی....

 اما هنوز از چهار چوب قاب،به من لبخند می زنی.

 اما چرا خنده هایت مرا به گریه می اندازد؟

 به تنهایی و دلتنگی من می خندی؟

 دلم به درد آمده،دیگر تورا در عکسی-درقاب عکس چوبی میخ شده به دیوار-نمی خواهم.

 دلم میخواهد راه بروی،حرف بزنی،لبخندی...

 واگر خواستی،گریه هم بکنی.

 من تورا می خواهم،نه خاطره قاب گرفته روی دیوارت را....

 کاش هرگز نمی رفتی....

.......

 



باتشکر از نظرشما! ( )

روزی خواهم رفت...
نویسنده: سمیرا(پنج شنبه 85/12/17 ساعت 11:13 عصر)


باتشکر از نظرشما! ( )

دلم میشکند....
نویسنده: سمیرا(سه شنبه 85/12/15 ساعت 5:32 عصر)

 

با اشک ستاره ای دلم می شکند

با نامه پاره ای دلم می شکند

شاداب تر از همیشه هستم اما

.....

تنها به اشاره ای دلم می شکند...

بیت زیبایی که یکی از شاعران گرانقدر مرحمت فرمودند:

تنها نفسی که باتو بودم اما
در خواب دوباره ای دلم میشکند

 



باتشکر از نظرشما! ( )