چشمانش را بست و شمرد:
یک ،دو،سه و....
به ده که رسید،گفت :بیام؟
صدایی نشنید...
دوباره با صدای بلندتری گفت:بیام؟
بازهم صدایی نشنثید...
باردیگر با تمام قدرت فریاد کشید:بیام؟
این بارهم کسی جوابش را نداد!
سرانجام طاقتش تمام شد. دستهارا از روی چشمانش برداشت و به اطراف نگاه کرد.
همه رفته بودند!
بعد از آن هیچ وقت(( قایم باشک)) بازی نکرد.....
دوباره سر به سرم می گذارد این باران
به دست شعر ترم می سپارد این باران
خدای من!چه سر آغاز روشنی دارد
همیشه میشود آیا ببارد این باران؟
چه خوب با من تنها و خسته تا کرده
چه خوب شعر مرا می شمارد این باران!
چقدر حرف زمین را قشنگ میفهمد
چقدر میل به آینه دارد این باران!
به دستگرمی سبزش همیشه محتاجم
همیشه دست مرا میفشارد این باران
به زیر چتر تر آفتاب خواهم رفت
برای تازه شدن،میگذارد این باران؟
ناصر حامدی
اگرگمان میکنیدکه فقط شمارنج می برید،یاعشق می ورزید،
یانومیدهستید،یامیترسید....ودرمجموع ،اگرمیپندارید تمامی
خوبی ها یا بدی های زندگی فقط برای شما رخ میدهند،حضرت
سلیمان رابه یادآورید:
نسلی می رودونسلی دیگرمی آید،امازمین تاابدپایدارمی ماند.
آفتاب طلوع میکندوغروب میکند،به مکان خود بازمیگردد وباز
زاده میشود....آن چه بوده است ،همان است که خواهدبود،وآن
چه شده است ،همان است که خواهدشد،وزیرآفتاب هیچ چیز
تازه نیست .
حضرت سلیمان سه هزارسال قبل چنین گفته است ?امانه برای
آنکه احساس بی حاصلی یا تکرارکنیم .هدف اوآشکارکردن این
حقیقت برمااست که هرگزتنها نیستیم .اگرخداوندبرای نسل های
گذشته تدبیری اندیشیده که راه خودرا بیابند،برای هریک ازمانیز
چنین خواهدکرد.وسرانجام ،خداوندبا مشکلات ما میلیون ها تجربه
دارد.