سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... ای نهایت آرزوی آرزومندان !ای نهایت درخواستِ درخواست کنندگان ! ای غایت خواسته خواستاران ! ای والاترین رغبتِ راغبان ! ... فروتنی ام برای تو ودرخواستم از توست و مویه و زاری ام به سوی توست . [.امام سجّاد علیه السلام]   بازدید امروز: 3  بازدید دیروز: 10   کل بازدیدها: 155986
 
دل نوشته - این وبلاگ عنوان نداره
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده || نامه های بی پاسخ
تا قیامت در انتظارت
غمنامه
دل نوشته
یاد ایام....
روزهای خوب...
بخاطر ماه...
زمزمه های شبانه...

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || دل نوشته - این وبلاگ عنوان نداره
سمیرا
آمدی رفت زدل صبر و قرارم بنشین بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین دل و دین بردی و اکنون پی جان آمده ای بنشین تا به تو آن هم بسپارم بنشین

|| لوگوی وبلاگ من || دل نوشته - این وبلاگ عنوان نداره

|| لینک دوستان من || خانه متروک
رضا و مهتاب
زندگی با عشق معنی پیدا میکند
**پرنده تنهایی**
ندای شرق
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
تنهایی مرام عشقه
معلم،عشق،دانشجو
غروب سیاه
JUST REAL LOVE
انگشت نما
یادداشتهای پراکنده یک عاشق
ستاره ساحل
مسیر سبز
ع + ش+ ق
سیمین بر
همسفران عشق
گلچیده ها
دلکده اشکان گنجی
کوچه های قلبم
صلیب
تمام زندگی من...

|| لوگوی دوستان من ||















|| اوقات شرعی ||


|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
بیداری ...
نویسنده: سمیرا(شنبه 85/6/4 ساعت 10:55 عصر)

باز شب آمد و شد اول بیداری ها

من و سودای دل و فکر گرفتاریها

در میان دوعدم این دوقدم را چه بود

که کشیدیم درین مرحله بس خواری ها...



باتشکر از نظرشما! ( )

عقل و عشق و زندگی...
نویسنده: سمیرا(سه شنبه 85/5/3 ساعت 5:12 عصر)

شروع غزل دل به دریا زدم
همان بیت اول رگم را زدم

چه ترسی از این کارها داشتم
دلم پا نمی داد اما زدم

دو سه قطره که روی کاغذ چکید
تو را توی خون دیدم و جا زدم

خون بیشتر شد تو جاری شدی
لب کاغذم را کمی تا زدم

تو ریختی روی گلهای فرش
به این بخت کمرنگ تیپا زدم

حضور تو در خون محو شد
و من باز در عشق در جا زدم

آنقدر مشتاق مردن شدم
که حتی خودم را به حاشا زدم

نگاهی به تیغ و نگاهی به رگ
دوباره دلم را به دریا زدم...........

.............................................

زندگی گفت : که آخر چه بود حاصل من ؟

عشق فرمود : تا چه بگوید این دل من ؟

عقل نالید : پس کجا حل شود این مشکل من ؟

مرگ خندید و گفت : در این خانه ویرانه من........

 



باتشکر از نظرشما! ( )

حدیث دیگری از عشق.......
نویسنده: سمیرا(دوشنبه 85/4/19 ساعت 9:2 عصر)

حدیث دیگری از عشق

قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
---------------------------------------------------



باتشکر از نظرشما! ( )

<      1   2